انتظار
لحظه ي خدافظي ، به سينه ام فشردمت
اشک چشمام جاري شد دست خدا سپردمت ...
دل من راضي نبود به اين جدايي نازنين
عزيزم منو ببخش اگه يه وقت آزردمت
گفتي به من غصه نخور ميرم و بر مي گردم
همسفر پرستوهات ميشم و بر مي گردم
گفتي تو هم مثل خودم ، غمگيني از جدايي
گفتي تا چشم هم بزني ميرم و بر مي گردم
عزيز رفته سفر کي بر مي گردي
چشمونم مونده به در کي بر مي گردي ؟
به تو عادت کرده بودم
به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي
يشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد
از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود
شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد
موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر
از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد
ازدياد پنجره جان قناري را گرفت
در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد
اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي
تا خودش هم قصه شد افسانه
اي افتاد و مرد
روزگارانی میرسد از راه
روزگارانی سیاه
روزگارانی که در ان هنگام
می فتد پا از گام
روزگارانی که در آن هنگام؛اسب چو بین سیاه
از پس کوه خم خم
همچو باران نم نم؛با خیالی ازغم
خبر مرگ مرا میارد
با گل غم از شرم
روی گلدان دلت میکارد
من چه میدانم آه
که به هنگام طلوع خو رشید
یا به هنگام غروب
خبر مرگ مرا می آرد
آه؛ از دل به لبت می آرد
من چه میدانم آه
که چه فصلی باشد
شاید ایام بهار ؛یاکه در کو چ خزان
روزی پر از باران ؛یا که باشد طو فان
خبر مرگ مرا می آرد
روی دیوار و در ات عطر غم می پاشد
من اگر میمیرم ؛من اگر میپوسم
دست من خالی نیست؛غم من با قی نیست
بتو سو گند هیهات
بتو سو گند مادر ؛بتو سو گند خواهر ؛و بتو ای کو دک وا مانده من
یاد من خواهد مانددر دل تو غزل خاطره را
آنطرف دو رترک؛تو نظر خواهی کرد
و کمی دیر ترک؛از پس پرده اشک
عکس بیجان مرا خواهی دید
آری لبخند مرا خواهی دید
و نگاه سردم به نگاه تو گره خواهد خورد
غم دل خواهد گفت
پای ساعت ناگاه ؛سر ساعت آنگاه ازصدا خواهد ماند
از صدای تک تک
و بدهلیز دلت تک تک پای مرا خواهد کشت
آری لبخند مرا خواهد کشت!!!
انتظاری که تو داری امروز
تمام خواهد شد ؛تن من منتظر فصل خزان خواهد شد
آرزو میدارم؛تو بیائی از راه تو بیائی نا گاه
و تو آیی تنها
بر سر سنگ مزارم ایستی
و تو از روی نیاز آنجا ایستی به نماز
و تو آهسته در زیر لبت
بخدایم گو ئی
پس بده جان مرا
هم تو مژگان مرا
لحظاتی دیری منتظر میمانی
که تو گو ئی شاید پشت در میمانی و بحالت افسوس
من نخواهم امد
من نخواهم آمد؛اری من نابودم
من نبودم ؟
بو دم....
در آن هنگام که می گردد نفس در سینه ها خاموش
نمی خواهم کسی از مردن من با خبر گردد
نمی خواهم پدر برهم نهد چشمان بازم را
نمی خواهم که مادر سختی جان کندنم بیند
ولی ای دوست
اگر روزی رفیقی مهربان آمد
زتو پرسید فلانی کو...؟؟!
بگو در سنگر ناکامی و حسرت بسی جان داد
ولی تا لحظه آخر چنین می گفت:
امید من .............بود
غریبه
بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...
منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم
و هر لحظه بی آنکه تو بدانی
برایت آرزوی بهترین ها را کردم...
بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..
.نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...
.بی آنکه خود خواهان آن باشی...
بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...
چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید
هنگام دیدن چشمانت....
بعد از مرگم گرمای دستانم را حس نخواهی کرد..
.دستانی که روز وشب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...
بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....
صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد
تا بگوید
:"دوستت دارم"
بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....
خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود
و امید چشم بر هم گذاشتنم....
بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...
رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست
تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....
بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...
.باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...
بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...
.نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...
بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...
.تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...
.نوشتم:"دوستت دارم"
و
نوشتم:"تو نیز دوستم بدار"
بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....
روزی به خاک بر می گردم
سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...
روزی که ره گذری غریبه
گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی آن حک شده است...
ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...
قبر را روی آن قرار خواهد داد...
روی تپه ای که دور از شهر است
و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...
آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم
که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد...
.من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .
به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...
بعد از مرگم چه کسی
فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟
بعد از مرگم چه کسی
با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید؟
بعد از مرگم چه کسی
گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند؟
بعد از مرگم چه کسی
برای نبودنم بی تاب و نا آرام میشود؟
بعد از مرگم چه کسی
به یاده سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا؟
بعد از مرگم چه کسی … ؟!
خانه ام کو ؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران ، گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر ٬کجا رفت؟ خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست، در دل تو٬ آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز، غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد ، آرزوها رفته بر باد
باز باران٬ باز باران میخورد بر بام خانه
بی ترانه ٬ بی بهانه شایدم٬ گم کرده خانه
یه قدم تو یه قدم من یه کم از تو یه کم از من
فاصله رو تن جاده سفری پای پیاده
واسه من شوق رسیدن با یه قلب پاک و ساده
منو آروم نمیزاره آرزوی دیدن تو
واسه پر کشیدن من تا شب رسیدن تو
یه قدم تو یه قدم من
یه کم از تو یه کم از من
یه قدم من یه قدم تو
یه کم از من یه کم از تو
یه کم از تو یه کم از تو یه قدم تو یه قدم تو
واسه دیدن دوبارت آرزویی تازه دارم
اگه برگردی کنارم دیگه تنهات نمیزارم
یادگار خسته از من
دل تو شکسته از من
اگه برگردی کنارم
اگه برگردی کنارم
دیگه تنهات نمیزارم نه دیگه تنهات نمیزارم
اگه برگردی دیگه تنهات نمیزارم
فصل دلگیر
ابر ها به اسمان نقش سیاهی میزنند
دلگیرم از یک فصل دلگیر
دلگیرم از این که همه چی تمومه
بین من و تو
اشک هایم را به خودم هدیه می دهم
دلگیری ها اشک های که بیهوده بودن
دلگیر از گله های که می کنی
چه منو کوچیک میدونی تو دنیای که داری
این فصل چه دلگیر بود برایم
نفسهایم سنگینن شاید از این فصل من وداع بگویم
من میروم این فصل به سر میرسد
تو خوشحالی که من نیستم
یه فصل دلگیر مرا احاطه کرده
نمی بینی ابر ها با اسمانم چه کردن
یادم مییاید گفته بودی
دلت مثل اسمونه
حالا اون اسمون بی طلوعی بی غروبی
چه دلگیر
شاید من به پایان برسم بی نتیجه یا فصل دلگیر
سکوت خواهم کرد و از یاد خواهم برد
آنچه را که به پایان رسید
وشروع خواهم کردآنچه را که دوباره به اتمام میرسد
سیگاری آتش خواهم زد تابه خاطر.......
قلمی خواهم شکست تا به آغاز ..........
فنجانکی خواهم شکست تا به شکست .......
اراده ای خواهم کرد تا به عمل........
تیری رها خواهم ساخت تا به ثمر.......
وعمری خواهم کرد تا به مرگ .......
واوقات را معدوم خواهم ساخت .......
همچنان که آب غسالخانه ای را چرک......
وزندگیم را مفعول.....
وخدایان را برای لحظه ای مشغول خواهم ساخت
سنگ تراش شروع میکند برای لقمه نانی
وچه اهمیتی دارد حقیقت آنچه مینویسد چیست ؟
چه اهمیتی دارد سال تولدی که اتفاقی به پایان رسیده است؟
وفریاد های انزجار از درد زایمان مادر
که تنها با نام پدربرسنگ جای میگیرد
من از آنچه بودم جداشدم
تنها خودم میتوانم مراقب خودم باشم
گودالم را دوست خواهم داشت
و با موریانه هایم چند ساعتی بازی خواهم کرد
واگر صدایی لرزان بر قبر من حمدی خواند
به او خواهم خندید تا حد مرگ.............
.: Weblog Themes By Pichak :.